بیا کز عشق تو دیوانه گشتم
وگر شهری بدم ویرانه گشتم
ز عشق تو ز خان و مان بریدم
به درد عشق تو همخانه گشتم
جنان کاهل بدم کان را نگویم
چو دیدم روی تو مردانه گشتم
چو خویش جان خود جان تو دیدم
ز خویشان بهر تو بیگانه گشتم
فسانه عاشقان خواندم شب و روز
کنون در عشق تو افسانه گشتم
به جان جمله مستان که مستم
بگیرای دلبر عیار دستم
به جان جمله جانبازان که جانم
به جان رستگارانش که رستم
عطارد وار دفترباره بودم
زبر دست ادیبان مینشستم
چو دیدم لوح پیشانی ساقی
شدم مست و قلمها را شکستم
مرا گفتی بدر پرده دریدم
مرا گفتی قدح بشکن شکستم
مرا گفتی ببر از جمله یاران
بکندم از همه دل بر تو بستم
بازدید : 1909
سه شنبه 8 ارديبهشت 1399 زمان : 22:24